رادینرادین، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

صحبت های من با فسقلیم

آغاز آخرین ماه!

دیگر بار شمارشی معکوس در زندگیم آغاز می شود بی آنکه بدانم کی به پایان خواهد رسید و این بار با کوله باری پر از جوانی و بی تجربگی به استقبال احساسی بی کران خواهم رفت.احساسی که تا ابد خواهد پایید.یکی از همین روزها خواهی آمد و من با آشناترین غریبه ی عمرم روبرو خواهم شد. کودک عزیزم نمی دانم آنچه در آنسوی این سقف لاجورد برایت رقم خورده چگونه است اما خوب می دانم که تا همیشه بهترین ها را برایت آرزو خواهم کرد و تو را نوید می دهم به داشتن پدری حتی مهربان تر از همه ی فرشته ها که قلبی به بزرگی تمامی کهکشان ها دارد ولی نمی دانم من چگونه مادری خواهم بود اما بدان که همه ی تلاشم را خواهم کرد تا در لحظه های زندگی یگانه فرزندم بهترین باشم. منتظرت هستیم ...
29 مهر 1390

رزق و روزی

به به رادین خان!!! از این طرفا!!! میگفتی گاوی، گوسفندی، مرغی یا تخم مرغی قربونی کنیم!!! شازده نیومده می خوای خودتو بزنی به اون راه که ما رد شیم بریم؟؟!!! به به به!!! چشمم روشن!!! که الان ما دوتا شدیم بدشانسی شما دیگه آره!!!! باشه بگذریم ولی هر چی بگی و نگی ما که عاشقتیم کوچولو!!! رادین جان با مامان جون و بابا جون ماههای اول که شما اومده بودی صحبت میکردیم و اونا هی به ما میگفتن رادین خودش رزق و روزی خودش رو میاره!!! بعد یه سری اتفاقات افتاد و حالا که متوجه شدم شما اون داخل گوش وایسادی !!!! شکم به یقین تبدیل شد که آره خودشه!!! رادین جان آقا جون رزق و روزی خودت رو نگه داشتن یه کوچولو با پول زور گرفتن فرق داره!!! اینا که تو حساب با...
28 مهر 1390

ترس رادین

خدا جونم، منم رادین، دارم خودمو برا دیدن مامان و بابا آماده میکنم!!! والا من که تا حالا ندیدمشون  ولی شنیدم که دو نفر همش با هم حرف میزنن و صحبت از یک ماه دیگه بود!!! بذار چشمام رو ببندم و مامانی و بابایی خودم رو تصور کنم، یکیشون صداش نازکه و یکیشون صداش خشن تر و هر دوشون خیلی پر سر و صدان!!! خدا جونم پدرا و مادرا همشون شیطونن و بازی گوش یا اینکه شانس ما این شده!!!! ناشکری نیستا ولی یادمه یه بار اون صدا کلفته به صدا نازکه میگفت یادته کفش لنگه به لنگه خریدیم یا میگفت دیدی تو یه مسافرت که ٣ تا پرواز داشت ٢ بارش رو  بلیط جا گذاشتیم یا از پرواز جا موندیم و اون یکی هم کیف کرده بود و میخندید!!! بعد چیزی رو که میترسیدم گفتن و کلی خندیدن...
27 مهر 1390

حال و هوای زندگی قبل از تولد

رادینم سلام امروز می خوام کلی باهات حرف بزنم. از حال و اوضاع مامانی و بابایی و خونه که قراره از شما توش استقبال کنیم بگم تا هر وقت این مطالب رو خوندی بتونی تصور کنی که قبل از تولد شما دنیا چه شکلی بوده!!! - حدودا یک ماهیه که دکترت دیگه بهمون حتی یه عکس هم از کوچولومون نشون نداده و مامان و بابا هم که این دوران سخت رو به امید دیدن چهره گل پسرشون سپری میکردند حالا دیگه یه کوچولو دپرسن ولی به امید دیدار شما دارن این ماههای اخر رو هم میگذرونن. - بابایی حسابی از دست خانم دکترت ناراحته ولی به خاطر زحمتای ایشون که تا حالا برا مامان و بابا و شما کشیده یه جورایی داره مدارا میکنه. جریان از این قراره که مامان فرناز این ماه آخر باید هر هفته تحت نظر...
26 مهر 1390

خبر فوری: عملیات نی نی 1

سلام رادینم الان مامانی و بابایی خسته و کوفته هر کدومشون یه طرف از خونه افتادن و دارن نفس نفس میزنن. آخه میدونی پسرم، امروز مامان و بابا با هم متحد شدن و طی یک اقدام غافلگیرانه به لشکریان سوسک و پروانه حمله کردن و طی یک عملیات تلافی جویانه اهداف دشمن را با خاک یکسان کردن. این عملیات که عملیات نی نی 1 نامگذاری گردید از بامداد روز یکشنبه (امروز) آغار گردید و تا سحرگاهان روز دوشنبه ادامه داشت. در این عملیات مقادیری آجیل، خشکبار، آرد، نبات، شکر و شیرینی به عنوان غنائم جنگی به دست نیروهای انسانی افتاد و تمامی شهرها و روستاهای دشمن با خاک یکسان گردید. تلفات جنگ ناچیز ارزیابی شد و فقط دست بابایی در آتش سوخت و کمر مامانی از درد تیر میکشد. تلفا...
24 مهر 1390

زبان بدن رادین و بقیه نوزادا

سلام مامانی خوبی؟؟؟ امروز میخوام یه کوچولو در مورد دنیای خودمون باهات حرف بزنم. میدونم که داری خودتو برای استقبال از من آماده میکنی به همین دلیل گفتم بیام پیشت و چند کلمه ای باهات صحبت کنم: اوووو اینقدر حرف برا گفتن دارم که نمی دونم از کجا شروع کنم، می دونم که تا حالا برا رسیدن به اهدافت زبونای زیادی یاد گرفتی، فارسی، انگلیسی، آلمانی و ارمنی. همه این زبونا برا این بودن که بتونی با اونایی که برات مهم هستند حرف بزنی و حرفاشونو بشنوی و بفهمی و به هدف هات برسی، حالا اگه دوست داری زبون من رو هم یاد بگیری بیا تا بهت چند تا نکته کوچولو بگم: زبان بدن من به سه بخش تقسیم میشه: 1)       لمس کردن و تعادل 2) &...
22 مهر 1390

یعنی میشه که این بشه؟؟!!؟؟

رادینم بعد از اون همه فشار و استرس دیگه یواش یواش داریم آماده پذیرایی از شما میشیم. دیروز تختت رو هم خریدیم و خرید کالسکه و کریرت هم تو برنامه قرار دادیم. بابایی هم مشغول محاسبات اقتصادی خودشه که ببینه میتونه جشن تولد رادین و مامانی رو با هم بگیره یا نه؟؟؟ رادینم، فرشته کوچولوی من، ما بی صبرانه منتظر در آغوش گرفتن تو و استقبال از شما در محیط گرم خانوادمون هستیم. راستی بریم سراغ بابایی: شب و روز نشسته و دعا میکنه که شما 22 آبان یا همون 13 نوامبر به دنیا بیای تا یکی از اتفاقات دوست داشتنی زندگیش رقم بخوره!!! نمی دونم شاید میخواد حسرت شمع فوت کردن رو به دل مامانی بذاره!!! تو محاسبات اخیرش به روز 11 نوامبر هم رضایت داده چون میگه اونم روز خ...
20 مهر 1390

رادین جان امدیم نبودید!!!

نازنینم سلام دیروز مامانی و بابایی بعد از روزها لحظه شماری و پشت سر گذاشتن روزهای سخت و اعصاب خورد کن رفتن تا رادینشون رو ببینید ولی افسوس که خانم دکتر تو رو به ما نشون نداد و هر دوتامون دل شکسته از مطب دکتر برگشتیم  ولی همین که بهمون گفته شد که شما حالت خوبه برامون کافی بود. خب بریم سر اصل مطب!!! نه مطلب!!! بابایی که حدود 4 هفته اس مدام دنبال کارای بیمه بوده حسابی از کارای پروژه اش عقب افتاده و استرس گرفته بودش تصمیم داشت از دوشنبه دیگه بچسبه به کارش که متوجه شد باید بیاد ملاقات آقا کوچولوش!!!   اونم که وقتی اسم رادین میاد از خود بی خود میشه و همه چی یادش میره مثل کسایی که هیچ کاری ندارن با مامانی اومد که همراه خانواده ...
19 مهر 1390

رادین و آشپزی های آقای پدر

سلام بابایی مامانی تو رو خدا نیذار این بابایی اینقدر زحمت بکشه که آخرش هم خودش خسته بشه و هم سر من بی کلاه بمونه. آخه یکی نیست به این بابایی بگه مگه همبرگر پحتن خیلی سخته!!! این دیسک کربنی چی بود درست کرده بودی !!! یا مثلا همین امروز ظهر این غذای من در آوردی چی بود!!! حالا مامانی یه مرامی گذاشت و خورد به روی خودشم نیورد ولی من چی می خوام جیغ بکشم. بابایی کلا ناامیدم کردی!!!اخه چطور تونستی این همه گوشت رو تو خورشت غیب کنی؟؟!!؟؟ بعدش خودت بشینی برنج و ماست بخوری و مامانی مهربون هم بشینه خورشت شما را تو رودروایسی بخوره!!! آخه یه خورشت شور و ترش که همه گوشتاش جذب خورشت شده بود رو چطور روت شد بیاری سر میز غذا!!!! شانس اوردی من نبودم!!!! باب...
18 مهر 1390

خاطرات نی نی

شروع  تا چند وقت پيش نبودم اما حالا زندگي مشتركم را شروع كرم و فعلا براي مسكن رحم را براي چند ماه اجاره كردم........البته به محض تمام شدن مهلت صاحب خانه مرا بيرون مي اندازد و تمام وسايلم را هم مي گذارد توي كوچه !!!!!!!!!  اظهار وجود  هنوز كسي از وجودم خبر ندارد .البته وجود كه چه عرض كنم .هرچند ساعت يكبار تا مي خواهم سلول هايم را بشمرم همه از وسط تقسيم مي شوند و حساب و كتابم به هم مي ريزد.  زندان  گاهي وقت ها فكر ميكنم مگه چه كار بدي كردم كه مرا به تحمل يك حبس 9 ماهه در انفرادي محكوم كرده اند ؟؟؟؟!!!!!!!!!  فرق اينجا با آنجا  داشتم با خودم فكر مي كردم اگه قراربود ما جنين ها به جاي...
13 مهر 1390